گزیده های مقالات فرهنگی فلسفی وسیاسی
بنگر ـ سيب نيمهجويدهي حوا شا پور احمدی
و این پروانه که عادت داشت
http://s3.picofile.com/file/
1. نخستين ساعت
خدايا بگذار اين فرشته كه از خاك و آتش گُل سرخ آفريدي پيشانيام را ببوسد همان گونه كه دو چكاوك كورت لحظه لحظه خاكستر روشنايي را ميدرند. خدايا با سر سنگين ديدگانم را نميتوانم بدوزم به پيكر پسينگاه به آبراههي بيتاب كه هر دو سايه را راه ميبرد به دالانت شاد و نزار خدايا.2. دومين ساعت
بيا دوباره كنار سبوي گلي جا خوش كنيم. *** زانوان چوبين پسينگاهان تنهمان را دلواپس در بر گرفتند. *** چرا بشتابم تا تيغههاي رودي سيمين حتي زنده اما در سياههي ايام به تيررسمان در آيند.
3. سومين ساعت
قلب را تنها خورشيد به جا ميآوَرَد. شيفتهي تكههاي تاريك و نمدار زير كماني كه بارها فانوس الماسگون آن را بر گرفتم، سترون اما زيبا بودم. حلقهاي خواهيم ساخت اين بار با خشمي پنهان آنجا كجوكوله ]و پس از ما فرو خواهد ريخت.[ بر كپك و جلبك مهربان. زبان و تن به شوخي خواهند شكفت و آفتاب را ديگر بار در چنبرهي نازك خود به دست خواهيم آورد و نشت ميكند در قلب و گل سرخ شادي بي نشاني و لرزشي.4. چارمين ساعت
حوا سيب را تاريك كرد. بركه را سراسر ميخاييدم. تفالهي زيبا را نخست همين چند دختربچهي پادو بر چانه ماليدند (كه تن را هولكي بار آورده بودند) هنگامي كه بر چارچوبه ي زعفراني و لنگ آهنگي دري را با سازدهني مينواختند. حوا خواست سيماي ماه را فراموش كنم. بزودي زير دالانهاي آجري پل بر خزهها خواهد غلتيد و بوي تنباكو خواهد گرفت. آري حتي لبهاي سخت و حنايي را از ذهن به در بردم. آن گاه كلاغها سردشان شد. حوا يك لحظه چتر را فراموش كرد. همه چيز را جا گذاشتيم. چه شبانهي كشداري داشتيم چه نوايي بيگانه و درنده در دو سوي رشتههايي بيدرد و بركهي سياهي از سنگريزههاي درخشان. و دست نخورده و بيدردسر حوا به شبستان پاك خود رسيد. آه ناگزير قلب را هر بار خالي ميكردم از چارپارهاي كه ديگري سركشانه بر دلدادهاش ميرساند.5. پنجمين ساعت
نردههاي اندوهگين را كنار مرغابيها با يكديگر به دست خواهيم گرفت.
شايد كاسههاي چرب و گيسوان تازه چيده را نيمهكاره كناري بگذاري.
صورت ورزاي بغضآلود را آويختي
گيچ در انبوه لالاييهاي بيتاريخ و زيبا،
- آن كه خوشباورانه به درگاهش
تا به حال بر سنگديس جان بيچشم و رويش
نالان و پولكپوش زانو ميانداختي.
ميدانستي هنوز كهنهي گردگيرت
دو سه جاي ناپيدا در دل صدف شرجي كهكشان خواهد سريد.
آنجا روي خوش نگشادي هيچ وقت به كفتران
و به ياسي كه سايهي امين الدوله را در بر ميگرفت.
حتي نميگذاشتي گنبد سپنج واژگون
بر حوض كثيف چندان بتابد، تا كماني باربردار بر پا شود.
اما گشنه آمدي بر پلي كه ساروجهايش هرگز آتش نميگرفتند.
و چهره زود ناشناس و خشنود ميشد.
نميبايست چيزي بر سر راهمان باشد جز همان كوره راهي كه بچهها
در سايهاش با خميري موچ هر نيمروز
گلدسته و بساك بر ميآوردند؛
و گرنه سرِ بيتاب
و كوفتهام هر بار بر كشكول چوبي رودررويت نميجنبيد.
ببين، جانا، نميتوانم خوب با خود كنار بيايم.
دستكم ميگفتي شبي و روزي (آن گونه كه ميخواستي)
زنگها و گوشههاي چامهاي غرا را
چاپلوسانه به هم ميآوردم.
صلهي دريافتي آن صورتِ فلكي مردانه را
همين جا، همين جا خوب است
در داربست خراب و پرفضلهي نردهها
با مرغكهاي زشت زشت زشت زشت بر ميچينيم.
اكنون نوبت آن است كه هر بار
يكي از ما ديگري را به دست گيرد.
رفقا، دوستان عزیزتارنمای وطندار ! لطفاً نظرات، پیشنهادات، انتقادات، مقاله ها، نوشته ها، مضامین و مطالب علمی و تحلیلی خود را جهتِ نشر به ادرس پوست الکترونیکی سایت بفرستید